سلام... !
فكر كنم چيزي كه گفتين يه ربطي داره به الست و اينا
والا سوادم نميرسه....
جالب مينوسين.
آپديت كردين خبر بدين.
خوشحال ميشيم توي سايتمون پذيراتون باشيم.
التماس دعا
سلام عليكم ورحمه الله وبركاته
خوبيد شما
خونه گيرت اومد
دلت نيمرو ميخواد مگه هر روز نمي خوري
رابطه دائمي طلبه ونيمرو
حاج آفا مارو هم دعا كن
ياعلي
سلامممممممممممم
شمارو لينك كردم خوش حال مي شم به ما هم سر بزنيد
بسمه تعالي
اون دفعه اي پيشنهاد داديد تا براي جلوگيري از عقده اي شدن ، بعضي مطالب را در ورد بنويسم ... اما اين بار گفتم اينجا بنويسم ! راستش اولش براي وبلاگ نوشته بودم اما اون يكي ها (شركامونو مي گم) گفتن ديگه نبايد وبلاگ اپ كني نوبت ماست (در حالت تحريم اينترنتي به سر مي برند) خلاصه قراره سرتونو درد بيارم ...
روز اول مهر ، بعد از نماز صبح خوابيدم(يادم رفته بود که امروز اول مهر هستش) ... ساعت يک ربع به هفت بيدار شدم (از سر و صداي جناب خواهر که کلي ذوق زده تشريف داشتن) ... اصلا حوصله مدرسه رفتن نداشتم ... خوابم ميومد ... زنگ زدم به نرگس ... گفتم امروز جدي جدي بايد بريم مدرسه ؟ اونم تازه از خواب بيدار شده بود ... گفت پس چي ... گفتم خب ساعت چند بايد بريم مدرسه ؟ گفت امسال ديگه خانم محمدپور نداريم که ما رو رو حساب دائم التاخير بودن ، بي خيال شه (الان که فکرشو مي کنم يادم ني من گفتم يا اون گفت) ... بايد زود بريم مدرسه ... خلاصه تصميم گرفتيم ساعت هفت بريم مدرسه ... زنگ زدم به نورا ... خواب خواب بود ... گفت خواب ديده من پيشنهاد دادم که امروز رو نريم مدرسه ... گفتم که خواب ديدي خير باشه ... اگه فکر کردي من از اين پيشنهاد ها مي دم سخت در اشتباهي ... پاشو که ساعت هفت دم در خونه تونيم ... گفت هفت و ربع ... گفتم نه همون هفت ... ساعت پنج دقيقه مونده بود به هفت که يادم افتاد لباس هامو اتو نکردم !!! حالا يه چي بيار و باقالي بار کن ... لباس هامو که اتو کردم ساعت شده بود هفت و ده دقيقه ... همون موقع بود که نرگس زنگ خونه مونو زد ... جوابشو دادم و گفتم الان ميام ... تا لباس هامو پوشيدم و کتاب و کيفمو رديف کردم ساعت شده بود هفت و بيست دقيقه ! تندي رفتم پايين و يه ببشخــــــــــيد تحويل نرگس دادم و راه افتاديم ... رفتيم نورا رو هم برداشتيم و راه افتاديم ...
عکس آقا مهدي رو هم آورده بود ... براي اين که بچسبونيم به کلاسمون ... براي اين که چشممون بيفته توي چشمش ... با اون نگاهش که آدمو ديوونه مي کنه ...
تازه زيرش هم يه چيزي نوشته ... از پاساژ قدس خريديم ... نوشته آقا مهدي گفته بودن که يه همسري رو مي خوان که بتونه خمپاره ورداره ... مهريه خانومشون هم انگاري يه کلت کمري بوده (عجب خانوم باحالي بوده) ...
بگذريم ...
و هنوز هشت ماه و بيست و نه روز مانده تا رهايي !!!!!!!!!!!
علي علي
سلام
ببين آقاي طلبه عزيز. چرا اين همه اذيت مي كني؟ خب اول وبلاگ بنويس روزه داران عزيز وارد نشويد. اون از نيمرو كوكب خانمت و اين همه از عكس زولبيا و باميه و چاي خوش ريخت و قيافه دهن آب بنداز...
اين كار شما دست كمي از غذا خوردن در ملا عام در روز ماه رمضان نداشت. احتمالا بايد تعزير بشي...
ولي چه عجب انگار داري مي نويسي شما. نه ... گوش شيطون كر انگار داري راه مي افتي. هنوز هم از همون لپ تاپ اسقاطيه مي نويسي؟
جاري باشي...
به نام خدا
با سلام
مطلب بودار جالبي بود. حتي عكسش!!!!
فكر كنم كرامت آن جناب ! اثرش رو كرده ديگه وبلاگ ها راه افتاده ولو به همراه شوت و پاس و... از اين وبلاگ به اون وبلاگ
گاهي از اون ورا تشريف اوردين طبقه بالا هم سر بزنيد بد نيست .
يا علي
سلام.
مطلب زيبايي بود منم بري به دوران بچگي و تحصيلم. خيلي دلم تنگ شد
اگه مايل باشيد با هم تبادل كينك داشته باشيم. من وبلاگ شما را در لينكدوني خودم قرار دادم... و شما...
التماس دعا.
يا علي.