بسمه تعالي
اون دفعه اي پيشنهاد داديد تا براي جلوگيري از عقده اي شدن ، بعضي مطالب را در ورد بنويسم ... اما اين بار گفتم اينجا بنويسم ! راستش اولش براي وبلاگ نوشته بودم اما اون يكي ها (شركامونو مي گم) گفتن ديگه نبايد وبلاگ اپ كني نوبت ماست (در حالت تحريم اينترنتي به سر مي برند) خلاصه قراره سرتونو درد بيارم ...
روز اول مهر ، بعد از نماز صبح خوابيدم(يادم رفته بود که امروز اول مهر هستش) ... ساعت يک ربع به هفت بيدار شدم (از سر و صداي جناب خواهر که کلي ذوق زده تشريف داشتن) ... اصلا حوصله مدرسه رفتن نداشتم ... خوابم ميومد ... زنگ زدم به نرگس ... گفتم امروز جدي جدي بايد بريم مدرسه ؟ اونم تازه از خواب بيدار شده بود ... گفت پس چي ... گفتم خب ساعت چند بايد بريم مدرسه ؟ گفت امسال ديگه خانم محمدپور نداريم که ما رو رو حساب دائم التاخير بودن ، بي خيال شه (الان که فکرشو مي کنم يادم ني من گفتم يا اون گفت) ... بايد زود بريم مدرسه ... خلاصه تصميم گرفتيم ساعت هفت بريم مدرسه ... زنگ زدم به نورا ... خواب خواب بود ... گفت خواب ديده من پيشنهاد دادم که امروز رو نريم مدرسه ... گفتم که خواب ديدي خير باشه ... اگه فکر کردي من از اين پيشنهاد ها مي دم سخت در اشتباهي ... پاشو که ساعت هفت دم در خونه تونيم ... گفت هفت و ربع ... گفتم نه همون هفت ... ساعت پنج دقيقه مونده بود به هفت که يادم افتاد لباس هامو اتو نکردم !!! حالا يه چي بيار و باقالي بار کن ... لباس هامو که اتو کردم ساعت شده بود هفت و ده دقيقه ... همون موقع بود که نرگس زنگ خونه مونو زد ... جوابشو دادم و گفتم الان ميام ... تا لباس هامو پوشيدم و کتاب و کيفمو رديف کردم ساعت شده بود هفت و بيست دقيقه ! تندي رفتم پايين و يه ببشخــــــــــيد تحويل نرگس دادم و راه افتاديم ... رفتيم نورا رو هم برداشتيم و راه افتاديم ...
عکس آقا مهدي رو هم آورده بود ... براي اين که بچسبونيم به کلاسمون ... براي اين که چشممون بيفته توي چشمش ... با اون نگاهش که آدمو ديوونه مي کنه ...
تازه زيرش هم يه چيزي نوشته ... از پاساژ قدس خريديم ... نوشته آقا مهدي گفته بودن که يه همسري رو مي خوان که بتونه خمپاره ورداره ... مهريه خانومشون هم انگاري يه کلت کمري بوده (عجب خانوم باحالي بوده) ...
بگذريم ...
و هنوز هشت ماه و بيست و نه روز مانده تا رهايي !!!!!!!!!!!
علي علي